اعصاب خرد و خاکشیر که شد، معلم لب به سخن گشود: «بس است دیگر، اعصابم را خطخطی کردید... خوب است که امروز میخواهم نمرههایتان را رد کنم...»
این کلمهها از زیر زبانش مثل تیر از کمان رها شده، سد همهمهی بچهها را شکستند. همهمه خرد شد و تجزیه شد به وزوز... وزوزها شدند پچپچ... پچپچها دوام نیاورده، شدند زمزمه... زمزمهی فسقلی هم برایش یک اخم کافی بود تا بپرد. اینجا بود که سایهاش روی همه را پوشاند و بالهای وحشتناکش را برافراشت. رفت نشست روی شانهی معلم. و معلم راضی شد. نفسش، نفسهای همه را برید و حضورش را ثابت کرد. سکوت حکمفرما شد.
کیمیا مذهب یوسفی، 16 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از رباطکریم